اختناق فرهنگي و فكري تا حدودي از بخشهاي جدا نشدني تاريخ معاصر ايران بوده است و سلطه رژيم هاي خودكامه اواخر قرن نوزدهم و قرن بيستم به دگرانديشي فكري بسياري از سياستمداران، رهبران مذهبي، نويسندگان، روشنفكران، روزنامه نگاران و كساني كه آنان را بايد فعالان اجتماعي ايران ناميد، منجر شده است. مهاجرت، تبعيد، زندان و قتل دگرانديشان و روشنفكران از اجزاي جدائي ناپذير مبارزات سياسي، اجتماعي وفرهنگي در ايران بوده است.

image hover
شرح تصویر

اين خود تحقيقي گسترده مي خواهد كه چرا در فرهنگ ما سزاي انديشيدني برخلاف انديشه فكري گروه حاكم برجامعه مرگ است. اين فرهنگ ضد دگرانديشي در جامعه ايران تازگي ندارد. كج‌انديشي در عمق فرهنگ ما نهفته و ريشه ژرف دارد. رهبران آزادانديش و گروههاي گوناگون روشنفكري بعلت روبرو شدن با استبداد و اختناق سياسي و فقدان قانون مدني دركشور، غالباً از رسانه هاي معاصر، براي گسترش مخالفت خود با رژيمي كه در مصدر قدرت بوده ونيز براي انتقال عقيده ها و ايدئولوژي هاي خود بمردان و زنان هموطن خويش استفاده كرده اند.

تاريخ سياسي ايران از نام هاي رهبران مذهبي و اجتماعي و همچنين از شاعران و پژوهشگران ودانشمندان و روزنامه نگاراني كه بخاطر سلطه استبداد و حاكمان ستمگر بقتل رسيده اند يا تبعيد و زنداني شده اند پراست. در اين مقطع اجتماعي گروهي از روشنفكران و روزنامه نگاران در رويا روئي با استبداد انجماد فكري، جهل وفقر و استعمار و همچنين سانسور وسركوب و اختناق احساس مسئوليت اجتماعي كرده و درمبارزه عليه استبداد وديكتاتوري، و ركود سياسي واجتماعي حاكم بركشور تا پاي مرگ پيش رفته-اند و گروهي ديگر از قبيل اشرف الدين گيلاني مدير روزنامه «نسيم شمال» با برچسب هايي از قبيل ديوانه ومختل المشاعر به مرگ تدريجي دردارالمجانين ها محكوم شده اند يا محبوس و تبعيد و يا در سياه چالها در برابر جلادين و دوستاقبانان بقول فرخي جان تسليم كرده اند و به دست حاكمان مستبد زورگو بقتل رسيده-اند.

اسماعیل جسیم

شيخ احمد روحي و ميرزا آقاخان كرماني با اينكه خودمدير روزنامه نبودند ليكن چون در انتشار روزنامه «اختر» نقش بسزائي داشتند بفرمان محمد علي ميرزا به بهانه دخالت درترور ناصرالدين‌شاه در تبريز بوضع وحشتناك و فجيع بقتل رسيدند. هفته نامه «اختر» در سال 1875 ميلادي (1254 هجري شمسي) توسط دو آزاديخواه جوان به نام¬هاي ميرزا مهدي خان تبريزي و محمد طاهر تبريزي در استانبول منتشر مي¬شد و با اينكه ورود آن رزونامه بداخل ايران ممنوع بود اصلاح انديشي و تجددخواهي بنيادي را تبليغ مي¬كرد. اختر همواره از سوي مقامات دوتلي مورد حمله و تحريم بود به همين علت بود كه در سال 1893 (1273 شمسي) به دستور ناصرالدين‌شاه قرار شد رونامه¬اي درتهران به نام «ناصري» منتشر شود تا به خيال خود حضرات «آثار سوء» و«بدآموزيها»ي «اختر» را خنثي كند.

دولت ايران بتوسط سفر مزبور رسماً به پادشاه عثماني شكايت نمود و خواستار آن شد كه هرسه نويسنده مذكور به عنوان كساني كه در قتل ناصرالدين‌شاه مشاركت داشته¬اند به دولت ايران تحويل شوند. مأموران دولت ايران كه براي تحويل گرفتن آنها به سرحد فرستاده شده بودند، تسليم كردند. بدينگونه آنها را به تبريز آوردند و بدستور محمدعلي ميرزا كه پس از قتل ناصرالدين‌شاه وليعهد شده بود در چهارم ماه صفر 1314 هجري قمري سر بريدند. در موقع بريدن سر آنها محمد علي ميرزا در بالاخانه نشسته و بريدن سرآنها را تماشا مي¬كرد. پوست سر آنها را برسم منفور و وحشيانه آن عصركنده، پر از كاه نموده و به تهران فرستادند و تعشهاي آنها را همان شب زير ديواري گذاشته و ديوار را روي نعشها خراب كردند. شب بعد ميرزا صالح خان وزير نائب‌الحكومه آذربايجان بطور محرمانه دستور داد نعشهاي آنها را از زير ديوار بيرون آورده و غسل داده و كفن نموده و در قبرستان ششكلان تبريز دفن كردند. 3ـ ميرزا عبدالحسين خان معروف به ميرزا آقاخان كرماني فرزند ميرزا عبدالرحيم در سال 1270 هجري قمري دركرمان متولد شد و تحصيلات مقدماتي را دركرمان گذراند، علوم رياضي و طبيعي وحكمت الهي را فرا گرفت و از صرف ونحو وحساب ومنطق وعلوم قديمه بهره كامل پذيرفت و علاوه بر آن به زبانهاي تركي و انگليسي وفرانسه نيز مسلط شد. سپس به اصفهان سفر كرد و چندي در خدمت شاهزاده ظل‌السلطان مسعودميرزا بود و چون زندگي با شاهزاده و مصاحبت اورا قبول نكرد روانه تهران شد و پس از چندي به همراهي شيخ احمد روحي كرماني به استانبول عزيمت كرد و هر دو در اداره روزنامه «اختر» بخدمت نويسندگي در آمدند. چنانكه مذكور شد اين دو تن به اتفاق ميرزا حسين خان خبيرالملك ابتدا به زندان طرابوزان افتادند و سپس از زندان طرابوزان به تبريز آورده شدند و به امر محمد علي ميرزا درسال 1314 هجري قمري بقتل رسيدند. از تأليفات او خطابه¬ها ومنشأت است كه بصورت رمان و اشعار منتشر شده است. ديگر تاريخ نثري است موسوم به «آئينه اسكندري» و همچنين تاريخ نظمي است به نام «نامه باستان» كه ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل آنها را تصحيح نموده است . 4ـ ميرزا جهانگيرخان شيرازي مدير روزنامه صوراسرافيل پسر آقا رجبعلي درسال 1292 هجري قمري در خانواده¬اي فقير درشيراز متولد شد. كودك خردسال بود كه پدرش درگذشت. سرپرستي او بعهده عمه و مادربزرگش محول گرديد. درسال 1297 هجري قمري باتفاق عمه و مادربزرگش محول گرديد. در سال 1297 هجري قمري باتفاق عمه ومادربزرگ به تهران آمد و در سال 1306 9هجري قمري دوباره به شيراز بازگشت و با تنگدستي زياد شروع به درس خواندن نمود. در سال 1311 هجري قمري درسن 19 سالگي باز باتفاق عمه خود به تهران رفت و در دارالفنون مشغول به تحصيل گرديد. اين دوران همزمان با زمزمه آزادي ومشروطيت وتأسيس انجمن¬ها و مجامع سري در ايران بود و ميرزا جهانگيرخان به آن انجمن ها راه يافت. در سال 1324 هجري قمري با همراهي ميرزا قاسم خان تبريزي روزنامه صوراسرافيل را تأسيس نمود. شعار صوراسرافيل چنانكه در سرلوحه آن آمده، «حريت، مساوات، اخوت» و راه و روش آن روشن كردن مفهوم واقعي مشروطيت وحمايت از مجلس و كمك به روستائيان و ضعفا و فقرا و مظلومين بود. اهميت روزنامه صوراسرافيل را در نقد اوضاع اجتماعي و سياسي ايران آن روز و در آگاه ساختن مردم به اصول آزادي، بخصوص در مقالات طنزآميز «چرند و پرند» دهخدا دانسته اند. «صوراسرافيل» جزو روزنامه¬هاي تندرو آنزمان بشمار مي¬رود كه بر ضد استبداد وهيأت حاكمه و اوضاع سياسي آن دوره تاخته است. پس از آنكه محمد عليشاه مجلس را به توپ بست و اساس مشروطيت را بهم زد، ستم وجور و حبس و قتل آزاديخواهان و مشروطه طلبان آغاز شد. عده¬اي از وحشت و ترس از جان خود به سفارت¬خانه¬هاي انگليس و عثماني و فرانسه پناه بردند و عده¬اي زندگي مخفي در پيش گرفتند تا دوباره مشروطيت به همت آزادي¬خواهان تبريز و رشت بسركردگي ستارخان و باقرخان جان گرفت و عده¬اي هم در همان روزهاي اول با وضع دلخراشي دستگير و به چنگ حكومت و عوامل محمد عليشاه افتادند و متأسفانه جمعي از آنها از جمله ميرزا جهانگير خان مدير «صوراسرافيل» وملك المتكلمين بطرز فجيعي كشته شدند. دكتر مهدي ملك زاده در تاريخ مشروطيت مي¬نويسد: «در اين روز كه تقديرات مشروطيت و آزادي بسته به پايداري و فداكاري كساني بود كه ملت مشروطيت را بآنها سپرده بودند وآنها را حافظ وحامي آن قرارداده بودند، از نمايندگان ملت ونگهبانان مشروطيت ويا بهتر بگويم از صاحب¬خانه¬ها و كرسي‌نشينان بهارستان فقط چندنفر در آن رستاخيز ديده شدند. ساير نمايندگان ملت با كمال پستي و بي-غيرتي راه فرار پيش گرفته و درخانه¬هاي خود مخفي شدند. » كسروي در تاريخ مشروطه ايران جريان دستگيري ميرزا جهانگير خان و كشته شدن او را از زبان ميرزا علي اكبر خان ارداقي كه خود در آنجا بوده چنين مي-نويسد: «چون برادرم قاضي از كساني بود كه به مجلس پناهيده همراه ميرزا جهانگيرخان و ملك‌المتكلمين و ديگران شب و روز در آنجا ميزيست من ناچار بودم ناهار و شام براي او ببرم و روزي چندبار به مجلس مي‌رفتم. روز دوم تيرماه بشيوه هر روز روانه شدم ولي چون بنزديك مجلس رسيدم قزاقان جلويم را گرفته راهم ندادند. در اين ميان درشكه آقاي بهبهاني رسيد كه كوروك آنرا خوابانيده و دسته¬اي گرد آنرا فرا گرفته بودند، چون اينان پرواي جلوگيري قزاقان را نكرده همچنان پيش رفتند من هم با آنان در آميخته خود را به مجلس رسانيدم. در اينجا همراه برادرم قاضي و ديگران مي¬بوديم تا جنگ آغاز شد. چون آقايان بهبهاني وديگران از آنجا بيرون مي¬رفتند همه ما از دنبال ايشان بيرون رفتيم. در پارك امين‌الدوله ما را كه ملك‌المتكلمين وميرزا جهانگير خان و برادرم قاضي و آقا محمدعلي پسرملك ومن بودم به يك بالاخانه برده و در آنجا نشيمن دادند. امين الدوله نزد ما آمده مهرباني كرد. ليكن بهبهاني اورا نزد خود خواست وچون رفت و بازگشت چنين گفت: آقا مي¬فرمايد شاه اين چند كس (منظور ملك‌المتكلمين و ميرزا جهانگيرخان و قاضي) را سخت دنبال مي¬كند و مردم ديدند كه اينان باين خانه درآمدند چه بسا كه خبر بدهند و پي دستگيريشان بيايند. بهتر است ايشان را جاي ديگري بفرستيد. امين‌الدوله اين را گفت و ما را از آنجا پايين آورده بنوكري سپرد كه بجاي ديگري برساند. نوكر ما را تا دم در آورده در آنجا عمارت نيمه سازي را در آن سوي خيابان نشان داد كه جاي ايمني مي¬باشد. اين گفته خويشتن بازگشت و در را بست ما چون گمان ديگري نمي¬برديم آهنگ عمارت نيمه¬ساز نموديم و چون آنجا رسيديم ديديم همه جاي آن باز است. چنانكه رهگذران همگي ما را مي¬ديدند در آنجا دانستيم كه خواست امين‌الدوله بيرون كردن ما بوده است. خانه سيد حسن مدبر «حبل‌المتين» تهران در نزدكي مي¬بود، كسي از دنبال او فرستاديم، او چون زود آمد ما را در آن حال ديد سخت غمگين گرديد و ما را همراه برداشته بخانه خود برد، در آنجا كه اندك ايمني پيدا كرديم ملك و ميرزا جهانگيرخان و برادرم به چاره¬جويي پرداختند. يكي مي¬گفت به سفارت انگليس برويم. برادرم خرسندي نداده گفت من زير بيرق بيگانه نمي¬روم. پس از گفتگوي بسيار چنين نهادند تا فرو رفتن آفتاب در آنجا درنگ نمايند و چون آفتاب فرو رود و تاريكي پيش آيد تنها تنها بيرون رفته و از خندق گذشته از بيراهه خود را به عبدالعظيم برسانند ودر آنجا بست نشينند. پس از اين منش اندكي آرام گرفتيم ولي چيزي نگذشت كه ناگهان هياهوئي در بيرون برخاست و آگاهي آوردند كه قزاقان گردخانه را فرا گرفته¬اند. برادرم و ملك و ميرزا جهانگيرخان هر سه گفتند قزاقان براي گرفتن ما آمده¬اند روا نيست بخانه بريزند و دست وپاي زنان و بچگان را بلرزانند. اين گفته همگي برخاستند و با پاي خود از خانه بيرون شتافتند. سركرده قزاقان امير پنجه قاسم آقا مي¬بود، دستور داد ملك و ميرزا جهانگير خان و برادرم هر يك را يك قزاق بترك اسب خود برگيرد. قزاقان با آن سه تن از پيش و ما با دسته ديگر از پشت سرايشان راه افتاديم. در جلوسفارت انگليس يكدسته ارمني و اروپايي ايستاده بودند. ميرزا جهانگير خان ايشان را ديده خواست گفتاري راند ولي همينكه آواز برداشت ما آزاديخواهانيم، قزاقي از پشت سر شوشكه بر پشت سر او فرود آورد كه خون تندي روان گرديد وگفتار او ناتمام ماند. قزاقان همچنان آزار مي¬نمودند. دسته دسته نزد ما آمده دشنام مي-دادند، تف مي¬انداختند، خاكروبه مي¬ريختند. چون بجلو باغشاه رسيديم يكي از سربازان با قمه زخمي بر پيشاني برادرم زد كه خون روان گرديد.و در باغشاه ما را به چادري بردند پس از ديري كه هوا تاريك شده بود كسي امده ملك‌المتكلمين و ميرزا جهانگير خان و برادرم قاضي را جدا كرده برد. بيگمان بوديم كه براي كشتن مي¬برند همگي اندوهگين گرديديم ولي سه ربع نگذشت كه هر سه را بازگردانيدند. فرداي آن روز دو تن فراش براي بردن ملك وميرزا جهانگير خان آمدند و ايشان را ازجمع بيرون آورده بگردن هريكي زنجير دستي زده گفتند برخيزيد بيائيد. گويا هر دو دانستند كه براي كشتن مي¬برندشان. ملك دم در با آواز دلكش وبلنند خود اين شعر را خواند كه: ما بارگه داديم اين رفت ستم برما برقصر ستمكاران تا خود چه رسد خدلان ما همگي اندهگين شديم واين اندوه چند برابر شد هنگاميكه ديديم ان دو فراش زنجيرها را كه بگردن ملك وميرزا جهانگيرخان زده و ايشان را برده بودند برگردانيده درجلو اطاق بروي ديگر زنجيرها انداختند يقين كرديم كه كار آن بيچارگان بپايان رسيده است. مامونتف در كتاب «حكومت تزار ومحمدعلي ميرزا» مي¬گويد: «سرگذشت اين دو تن يعني ميرزاجهانگيرخان و ملك المتكلمين بسيار ساده بود. امروز ايشانرا بباغ بردند و پهلوي فواره نگاه داشتند دو دژخيم طناب بگردن ايشان انداخته از دور كشيدند. خون از دهان ايشان آمد و اين زمان دژخيم سومي خنجر بدلهاي ايشان فرو كرد. ناظم‌الاسلام كرماني درتاريخ بيداري ايرانيان ـ جلد دوم صحفه 162 مي¬نويسد: از قرار مذكور جهانگير خان را كه روز دوم از اين واقعه (منظور از واقعه توپ بستن مجلس) طناب انداخته بودند دروقت كشتن گفته بود »زنده باد مشروطيت و اشاره كرده بود به زمين و گفته بود: »اي خاك، ما براي حفظ تو كشته شديم» ولي ملك‌المتكلمين را كه طناب انداخته بودند، گفته بود اگر مرا زنده بگذاريد، نفع من بدولت و ملت مي¬رسد. ارشد الدوله كه در وقت كشتن ملك آنجا بود گفته بود: از اعمال خود قدري اظهار ندامت كن. ملك جواب داده بود: با نهايت افتخار و شرف دركمال سعادت در راه وطن مي¬ميرم و از اعمال خود ندامت ندارم. 5ـ شيخ احمد تربتي معروف به «سلطان‌العلماء خراساني و مشهور به روح‌القدس»: مدير روزنامه «روح القدس» در تربت حيدريه متولد شد و تا سن 29 سالگي ادبيات فارسي و عربي را نزد پدر و ديگر دانشمندان رمان خود آموخت . سپس به تهران آمد و درمدرسه صدر به فراگرفتن علوم معلوم آن زمان پرداخته و در همان جا نيز سكني گزيد. سلطان‌العلماء نخستين شماره روزنامه «روح‌القدس» را در روز دوشنبه 25 جمادي¬الثاني 1325 هجري قمري در تهران منتشر ساخت. در سرلوحه اولين شماره چنين مي¬نويسد: «روح‌القدس جريده¬اي است آزاد و علمي وسياسي و پولتيكي بحث مي¬نمايد و ابداً شئونات و عناوين ظاهري مانع از اظهار مطلب نخواهد بود.» پربارترين و پرتمرترين دوران روزنامه¬نگاري دركشور ما دوران مشروطيت و دوران 1320 تا 1332 شمسي است واكثر روزنامه نگاران اين دو دوره در ايجاد آگاهي و بيداري درجامعه نهايت فداكاري را كرده¬اند. به عقيده بنده اهميت روزنامه¬نگاري دوران مشروطيت بعللي كه جاي شرح آن در اينجا نيست و تحقيقي گسترده و جداگانه مي¬خواهد از روزنامه¬نگاري دوران 1320 تا 1332 هم فراتر رفته است. در اين دوران يعني دوران مشروطيت روزنامه¬نگاران فعال و آگاه و شجاع بسيار داريم كه بدون شك «سلطان‌العلما» شجاع¬ترين و با شهامت¬ترين و صديق¬ترين آنها است. محمد عليشاه و ديگر مستبدان از آغاز همان شماره اول چنان بغض وكينه سلطان‌العلماء را در دل گرفتند كه هر آن تصميم به نابودي او داشتند. چنانكه خواهيم ديد عاقبت نوع كشتن او كه با فجيع¬ترين شكلي انجام گرفته، عمق كينه و بغض محمد عليشاه و دستگاه حاكمه را نسبت به او نشان مي¬دهد. «روح‌القدس» در شماره اول روزنامه‌اش مي‌نويسد: «سبب ذلت دولت و خرابي مملكت آنست كه مردم عالم به حقوق انسانيت خود نيستند. بر فرض عالم بودن، قدرت بر مطالبه حقوق خود ندارند. و بعد ادامه مي‌دهد: «اولاً مردم بايد خود را داراي حقوق در اين خاك بدانند و اين خاك را وطن عزيز خود بشمارند و خودشان را مسئول اين خاك پاك بدانند. ثانياً مردم بايد شخص سلطان را هم مثل خودشان يكي از افراد ايشان در اعضا و جوارح علي‌السويه خيال كنند.» شيخ‌العلمائ صد سال پيش دست روي دردي گذاشته است كه اكنون هم راستي عميق‌ترين و بزرگترين درد جامعه ما همين است. مردم ميهن ما نه حقوق خود را مي¬دانند نه حدود خود را واقفند. شهامت و شجاعت سلطان العلمائ را بخوبي مي¬توان از اولين سرمقاله¬اش كه خطاب به محمد عليشاه نوشته است، باز شناخت. اعليحضرتا بحقوق انسانيت قسم است كه امروزه گوش به حرفهاي مهمل خائنان دولت دادن، ايران و ايرانيان را بباد دادن است. هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير. بر خاطر مبارك پوشيده نيست كه مملكتي بباد نرفت مگر بواسطه وزراي خائن. تاجداري بي¬تخت نشد مگر به جهت امناء خالق. انشاءاله تاريخ ژول سزار روم از نظر مبارك گذشته وكشته شدن شاهنشاه شهيد از نظر شريف محو نشده، لابد بعد از تعمق ودر سرگذشت وداستان سلاطين سابقه درك خواهد شد كه سود حاكميت هر پادشاه براي حمايت پيشكاران خائن بوده، شخص مقدس سلطان خود را با بيگناهي و تنزه ذات گرفتار و نكال كارگزاران خائن نموده است. «اگر باقبال مشروطيت، جريده نويسي در ايران موقوف نشد واز زير بار تحمل قانون جناب وزير كه موافق با قوانين و ميل مستبدين است خلاص شديم به همت مولي ثابت خواهيم كرد كه قسم خوردن زير ناودان طلا نتيجه¬اش اين نيست كه وطن نفروختن بهتر از صحن بقيع ساختن است. لكن جناب وزير علوم بايد اين نكته را ملتفت باشند. گرما زسر بريده مي ترسيديم در محفل عاشقان نمي¬رقصيديم اولين محاكمه¬اي هم كه در دادگستري ايران عليه يك روزنامه نگار صورت گرفته است محاكمه سلطان‌العلماء خراساني است. سلطان‌العلماء پس از آنكه در شماره 13 «روح‌القدس» مكالمه تندي خطاب به محمد عليشاه نوشت روزنامه¬اش را توقيف كردندو خودش را نيز بدستور محمد عليشاه به ميز محاكمه كشاندند. در 12 شوال 1325 هجري قمري سه ماه قبل از تصويب اولين قانون مطبوعات در دادگاه جنائي به رياست حاجي صدق‌الملك محاكمه شد. اديب خلوت نيز به وكالت از طرف اعتمادالسلطنه رئيس انطباعات در جلسه محاكمه حاضر گرديد.

image hover
توضیحات تصویر

سلطان العلماء در اين سرمقاله مي¬نويسد: «چون سلطنت باعليحضرت رسيد مال ملت تمام غارت شد غير از يك جاني براي ملت باقي نمانده است وخوب است قدري از مستي سلطنت به هوش آمده چشم بازكرده نظري به دولت خود و باقي دولت¬ها بنمائي. آيا تمام سلاطين عالم از وظيفه و شغل خود خارج شده مشغول قصابي گشته¬اند؟» در روز محاكمه «سلطان‌العلماء» بصلاحيت دادگاه بعلت نبودن هيئت منصفه ايراد گرفت و در پاسخ اهانت به محمد عليشاه گفت: من درباره هركسي مطالبي نوشته¬ام اوبايد خودش در دادگاه حاضر شود ودر مقابل من از خود دفاع كند. بدين ترتيب در مقابل شهامت و شجاعت او وزير علوم تاب مقاومت نياورده ودستور توقيف محاكمه را صادر نمود . ماجراي دستگيري سلطان‌العلماء را پس از به توپ بستن مجلس وشكست مشروطيت از تاريخ مشروطيت ايران تأليف دكتر مهدي ملك¬زاده صفحه 754 چنين مي¬خوانيم. «اداره روزنامه «روح‌القدس» در يكي از بالاخانه¬هاي خيابان چراغ برق بود و آن نامه ملي از آن كانون آزادي بيرون مي¬آمد. همينكه جنگ شروع شد مدير روزنامه «روح‌القدس» كه يك انقلابي واقعي و آزادي خواه و فداكار حقيقي و متعصب در مسلك مشروطه‌طلبي بود و اگر براي لفط غيور بخواهيم موردي پيدا كنيم بايد اورا غيور ناميد تفنگ دردست گرفت و تنها ستون قشوني را كه چون سيل به طرف مجلس سرازير بود مورد حمله قرار داد و با هر گلوله‌اي كه از تفنگ او خارج مي¬شد يك نفر از قشون استبداد را بخاك مي¬انداخت. اين مرد چنان عرصه را برسربازهايي كه آن خيابان را در دست داشتند، تنگ كرد كه صاحب منصبان را خشمگين نمودكه آنها مصمم شدند بهر قيمتي كه بود اداره روزنامه را تصرف نموده ومديرش را بكشند. اين بود كه چندين دسته كه عده آنها از صدها نفرتجاوز مي¬كرد از خانه¬هاي پشت اداره روزنامه وبالاخانه¬هاي مجاور به اداره روزنامه راه يافتند و آن آزاد مرد فرزانه را كه تا آخرين نفس دست از جنگ نكشيد و چندين زخم برداشته بود و خون از سر و بدنش مي‌ريخت، دستگير كردند و كت بسته با بي¬احترامي به طرف باغشاه بردند و بدست دژخيمان شاه سپردند. پس از آنكه روح القدس مجروح و ناتوان بدست لشكر ظلم و ستم گرفتار شد آنقدر او را زدند و كوبيدند كه شايد اگر ديگري بجاي او بود جان داده بود ولي «روح القدس» همچنان مقاومت مي¬كرد و زنده باد مشروطه و آزادي از دهانش برنمي¬افتاد. وقتي كه او را وارد باغشاه كردند و بساير محبوسين پيوست قزاق‌ها محبوسين را احاطه كرده بودند و به آنها فحش مي¬دادند و بي¬احترامي مي¬كردند. روح القدس چنان از رفتار آنها متغير شد كه دست در جيبش كرد كه شايد چيزي براي حمله به آنها بدست بياورد. اتفاقاً يك گلوله ريسمان در جيبش بود آن گلوله ريسمان را با خشم بطرف قزاقها پرتاب كرد كه قزاقها خيال كردند كه بمب به طرف آنها پرتاب شده با وحشت فرار كردند.» «پس از آنكه اورا به زنجير كشيدند همه روز و اغلب شبها نايب باقرخان با چند نفر فراش با شلاق و چوب مي¬آمدند و او را شلاق مي¬زدند. گاهي هم او را باطاقي كه ضياءالسطان در آنجا محبوس بود مي¬بردند و آن دو بيگناه را آنقدر مي¬زدند كه صداي فريادشان باغشاه را فرا مي¬گرفت. گويند يكي از شبهايي كه روح¬القدس را بسختي مي¬زدند و او فرياد و ناله مي-كرد، لقمان‌الملك طبيب محمد عليشاه از خواب بيدار شده و بروي ايوان رفته و فرياد مي¬كشد كه «مگر اينجا آدمكش خانه است تا كي دست ازجان اين بيچارگان برنخواهيد داشت» به همين دليل بود كه او را بانبار دولتي كه بنائي بود در پشت جبه خانه ارك بردند كه هركس به آنجا مي¬رفت ديگر برنمي¬گشت و از او هم ديگر خبري نشد تا اينكه پس از فتح تهران و فرار محمدعليشاه جسد آن آزاد مرد را درحاليكه طنابي برگردن داشت از چاه عميقي كه در همان انبار بود، بيرون آوردند و پس از تحقيقات لازم معلوم شد كه پس از روزها شكنجه عاقبت او را خفه كرده و در آن چاه انداخته¬اند.» امتياز و فضيلتي كه «شيخ احمد سلطان‌العلماء» بر بسياري از جان باختگان راه آزادي دارد اينست كه اين آزادمرد هم با قلم و هم با شمشير خود در راه آزادي مجاهدت كرده است. «روح¬القدس» بارها به رفقاي خود مي¬گفت محال است ملت ما را تنها بگذارد، همين كه جنگ شروع شود از اطراف فوج فوج بياري ما خواهند شتافت. متأسفانه چنين نشد و مردم همان طور كه در موقع ضرورت دكتر مصدق نخست وزير ملي و قانوني خود را تنها گذاشتند جان باختگان راه آزادي و مشروطيت را هم تنها و بي-ياور در دست دژخيمان محمد عليشاه رها كردند. علت شكنجه و شلاق «سلطان‌العلماء» اين بوده كه مي¬خواستند در زمينه سه چيز از او اقرار و آگاهي بدست آرند. يكي آنكه بمب را بكالسكه شاه كي انداخته، ديگري آنكه بنيان‌گذار انجمن خانه عضدالملك كي بود و سوم آنكه، تفنگ به مجاهدين كي مي¬داده است؟ كسروي در تاريخ مشروطه از زبان برادر قاضي ارداقي كه خود در باغشاه محبوس بود، چنين مي¬نويسد: «چون مدير «روح¬القدس» و ضياءالسلطان را گمان كرده بودند كه در زمينه نارنجك انداختن بشاه آگاهي مي¬دارند آنان را زير شكنجه سخت گرفته هرشب بيرونشان برده وبه سه پايه بسته كتك بي¬اندازه مي-زدند.» كسروي ادامه مي¬دهد و مي¬نويسد: «سردسته پاسبانان سلطان باقر نامي بود كه شكنجه را هم او مي¬داد. شبي بشيوه هميشگي بيچاره مدير «روح¬القدس» را برده و با كتك سراپاي تن اورا خسته وكوفته كرده با اينحال زير بغلش را گرفته باطاق آورد وبر سرجاي خود رسانيده خواست زنجير را بگردنش بينندازد. دشنام داده گفت: «آخرش نگفتي، بيچاره روح القدس با حالي كه مي¬داشت و نالان و ناتوان افتاده بود زبان به لابه باز نموده گفت: «جناب سلطان آخر من چه مي¬دانم كه بگويم، باقرخان از اين سخن برآشتفه و دست به شلاق زده بيست سي شلاق ديگر هم برتن كوفته آن بيچاره فرود آورد.» 5ـ يكي ديگر از جان باختگان راه آزادي، «واعظ قزويني» روزنامه نگار است. يحيي واعظ كيوان قزويني از وعاظ و منبريهاي قزوين بود. مقدمات عربي و قسمتي از سطح را خوانده بود. روحي حساس و آزادي-خواه داشت. با برادران الموتي حشر و نشر زيادي كرد وبا همت و مساعدت آنها روزنامه «نصيحت» را در قزوين دائر نمود. مدرسه¬اي نيز در قزوين بنياد نهاد. گرچه در كسوت روحانيت قرار داشت ولي زياد پاي بند شريعت نبود و در محافل و مجالس آزاديخواهان شركت مي¬كرد. اين روزنامه¬نگار در شب هشتم آبانماه 1304 شمسي بدون ارتكاب جرمي، اشتباهاً بجاي ملك¬الشعراء بهار، در جلو مجلس شوراي ملي بقتل رسيد. بطوريكه صورت مشروح مذاكرات مجلس در آبانماه 1304 شمسي نوشته شده، جلسه مجلس به سبب صداي شليك چند تير پياپي، از اكثريت افتاد و رئيس جلسه هر چه كوشيد رسميت جلسه را حفظ كند، نتوانست. قضيه از اينقرار بود كه در آنروز پيش‌بيني شده بود طرح راجع به انقراض سلطنت قاجاريه مطرح شود و براي آنكه جلسه از اكثريت نيفتد، احتياط¬هاي لازم بعمل آمده بود و از آن جمله عده¬اي از نمايندگان، مواظب ورود و خروج نمايندگان ديگر از جلسه رسمي شدند. در خارج از مجلس نيز عده¬اي سرباز اطراف مجلس را محاصره كرده بودند و از آمد و شد افراد مراقبت مي¬كردند. بخش مربوط به تماشاگران و همچنين صحن مجلس و جلو در ورودي را مأموران مخفي در اختيار داشتند و در انتظار اشاره¬اي از سوي مافوق خود بودند تا هر كس را كه ضروري مي¬دانند ترور نمايند. سخنان ملك‌الشعراء بهار در پشت تريبون مجلس بپايان رسيد و براي كشيدن سيگار از جلسه رسمي خارج شد و به اتاق مجاور رفت. ماموران مخفي شهرباني تصور كردند كه ملك‌الشعراء در معيت گروهي از نمايندگان مي¬خواهند جلسه را از اكثريت بيندازند. با اشاراتي كه بين مأموران مسلح بعمل آمد، دستور اين بود كه اگر ملك‌الشعراء خواست از مجلس خارج شود اورا ترور نمايند. در همين موقع واعظ قزويني، مدير روزنامه «نصيحت» قزوين كه از شهرستان خود براي رفع توقيف روزنامه¬اش به تهران آمده بود، پس از دريافت بليط ورودي به آبدارخانه مجلس رفت و مشغول نوشيدن چائي شد. سپس از آبدارخانه خارج شد تا بطرف تالار پارلمان برود. قيافه واعظ قزويني شباهت زيادي به ملك‌الشعراء بهار داشت. عمامه وعباو قد نسبتاً بلندش از دور او را شبيه به ملك‌الشعراء بهار نشان مي¬داد. چون نقشه اين بود كه كار ملك‌الشعراء يكسره شود. همين كه واعظ قزويني نزديك در بهارستان رسيد كه از مجلس خارج شده و بطرف سرسراي پارلمان برود، تيراندازان دست بكار شده و چند تير بطرف وي شليك كردند. يكي از اين تيرها بگردن واعظ قزويني اصابت كرد. بيچاره واعط كه از همه جا بي¬خبر بود و نمي-دانست ماجرا چيست در حالي كه خون از گردنش جاري بود بطرف مدرسه سپهسالار دويد و تروريست¬ها همچنان در تعقيب او بودند. جلو در مدرسه سپهسالار پله‌اي بود كه واعظ مجروح و وحشت¬زده، در سر راه خود آنرا تشخيص نداد. پايش به پله خورد و به زمين افتاد. مأموران سررسيدند و ديدند پهلوان زاده يزدي با چاقو مشغول بريدن سر واعظ قزويني است. هنوز اين جنايت هراسناك ادامه داشت كه چندتن از مأموران متوجه شدند مقتول واعظ قزويني است و آنها در انتخاب خود اشتباه كرده¬اند. در اين زمان سردار سپه در سفارت فرانسه به مهماني دعوت داشت و مأموران تلفني به او اطلاع داده بودند كه ملك‌الشعراء كشته شده است وسردار سپسه نتوانست اين قضيه را مكتوم نگاه دارد و همانجا با اطرافيان خود گفته بود كه «مردم جلوي در بهارستان ملك‌الشعراء بهار را به قتل رسانيده¬اند!» عده¬اي از نمايندگان مجلس كه مي¬بايست به سفارت فرانسه رفته ودر مهماني سفارت شركت كنند پس از تعطيلي جلسه مجلس شوراء دوتن از آنها ملك¬الشعراء را در درشكه گذاشته و تا درمنزلش او را مشايعت كردند تا مبادا خطري متوجه جان او شود. در ميهماني سفارت فرانسه، سردار سپه از تازه واردين سئوال كرد كه ملك¬الشعراء بهار چگونه كشته شد؟ جواب دادند كه ملك¬الشعراء بهار كشته نشده بلكه شيخ يحيي واعظ قزويني را كشته¬اند و بعد افزودند كه خود آنها ملك-الشعراءرا تادر منزلش مشايعت كرده¬اند. سردار سپه با تأسف مي¬گويد كه معلوم مي¬شود اشتباهي كس ديگري را كشته¬اند. بدين ترتيب يك بيگناهي بجاي بيگناه ديگري كشته مي¬شود. پس از قتل «واعظ قزويني» قرار شد مبلغ پانصد تومان بعنوان خون¬بهاي او بخانواده¬اش بدهند. خانواده او هرچه سعي نمودند حتي آن پانصد تومان را نيز توانستند دريافت دارند. لازم به يادآوري است كه پس از قتل واعظ، ملك¬الشعراء مرعوب شد ودرجلسه بعد مجلس كه قرار بود موضوع تغيير سلطنت و خلع قاجاريه مطرح وتصويب گردد شركت نكرد.

عشقي، دوره¬هاي اول ودوم «روزنامه قرن بيستم» را مقارن جنگ اول جهاني در شهر همدان و اولين شماره دوره سوم آنرا در هفتم تيرماه 1303 شمسي درتهران منتشر نمود. مندرجات شماره اخير بنام¬هاي جمهوري سوار، نوحه جمهوري وآرم جمهوري مورد پسند رضاخان سردار سپي قرار نگرفت وعاقبت همين نوع مقاله¬ها موجب مرگ او شد. در آن روزنامه¬هاي مخالف سردارسپه از پشتيباني بسزائي از طرف فراكسيون اقليت مجلس برخوردار بودند و بواسطه اين پشتيباني روز بروز بر شدت حملات خود افزوده و به تهديد و توقيف سردار سپه اهميت نمي¬دادند. دراين ميان عشقي كه از مخالفين سردار سپه بود از شخصيت و تهور و شجاعت والايي برخوردار بود و از هيچ كس و هيچ مقام كمترين واهمه¬اي نداشت ودر تمام روزنامه¬ها مقالاتي با امضاءهاي مختلف منتشر مي¬كرد. عشقي زندگاني خود را در غرقابي بس مخوف وهولناك گذرانيده ودر هنگام جنگ بين‌الملل اول جزو مهاجرين ايراني بود كه با آزادي¬خواهان به مهاجرت رفت و پس از مراجعت از مهاجرت جزو مخالفين قرارداد1919 در آمد و در ذم اين قرارداد اشعاري نيز سرود . پس از افتتاح دوره چهارم مجلس با عده¬اي از نويسندگان در صحنه سياست ايران قرار گرفت و با اقليت مجلس كه پيروي از افكار حزب سوسياليست مي-نمودند از نزديك همكاري نموده و جانب¬داري مي¬كرد، عشقي بواسطه صراحت لهجه و تهور فوق¬العاده¬اي كه داشت خيلي زود مورد توجه اهالي تهران قرارگرفت. او طرفدار جمهوري بود ولي با آن جمهوريتي كه سردار سپه تشكيل دهنده آن بودسخت مخالف بود. در موقعي كه برحسب دستور سردار سپه مي¬خواستند رژيم جمهوري را به مردم ايران تحميل نمايند عشقي باتفاق طبقه آزاديخواه و روشنفكر جامعه آن روز از اين چنين جمهوري عاريتي و ساختگي تنفر خود را ابراز داشته و براي برهم زدن اساس آن مجاهدت¬هاي بسيار نموده است. كاريكاتورهاي عشقي در «روزنامه قرن بيستم» بسيار هنرمندانه و معروف است. «جناب جمبول بر خر جمهور» «مظهرجمهوري» «جنازه مرحوم جمهوري قلابي ...» «آرم جمهوري» نمونه¬هايي از آن كاريكارتورها است. «مظهر جمهوري» يكي از اشعار معروف عشقي است كه درمخالفت «جمهوري خواهي» سروده است. من مظهر جمهورم الدورم و بلدورم از صدق و صفا دورم الدورم و بلدورم من قلـدر پـر زورم الدورم و بلدورم مـأمورم و معـذورم الدورم و بلدروم من قالد جمهورم، الدورم و بلدورم اين بودكه تصميم به قتل عشقي گرفته شد . عشقي در خانه¬اي اجاره¬اي واقع در سه راه سپسهالار با پسرعموي خود ميرمحسن و يك خدمتكار بنام زهرا سلطان زندگي مي¬كرد. اغلب روزها عشقي و ملك¬الشعراء بهار در آن خانه مشغول سرودن اشعار و نگارش مقالات بوده وميرمحسن خان هم از آن¬ها پذيرايي مي¬كرد. در آن موقع ميرمحسن خان تازه در شهرباني استخدام شده و در اداره تأمينات (آگاهي) مشغول بكار بوده است. در اواخر خردادماه يك روز برحسب تصادف به اطاق محرمانه تأمينات كه جزء شعبه اول و رئيس آن شخصي بنام «برهان» بود وارد مي¬شود و مشاهده مي¬نمايد كه سرهنگ حسن سهيلي، رئيس تأمينات بابرهان خلوت نموده ومشغول صحبت است، مطالبي بگوش او مي¬خورد كه «حسب-الامر اجل سرتيپ درگاهي، عشقي بايد محرمانه كشته شود.» او فوراً از اطاق خارج مي¬شود و مضطرب و هراسناك گشته به منزل مي¬رود، ملاحظه مي¬كند كه عشقي با «سالك» كه از بستگان او بوده درحال صحبت است و خوابي را كه شب قبل ديده براي او تعريف مي¬كند و مي¬گويد كه خواب ديدم كه درنظميه دراطاقي محبوسم واز سقف اطاق كه روزنه¬اي داشت غفلتاً خاك زيادي شروع به ريختن نمود ومرا در زير خود دفن كرد. از وحشت از خواب بيدار شدم. ميرزا حسين خان موقعي كه اين خواب را مي¬شنود با مطالبي كه در اطاق محرمانه تأمينات بگوشش خورده بود، بهم مي¬آميزد و به اضطرابش افزوده مي‌گردد. فرداي آن شب موقعي كه مير محسن¬خان به خانه مراجعت مي¬كند، مشاهده مي¬نمايد كه دو نفر دَم در منزل ايستاده و با زهرا سلطان خدمتكار عشقي مشغول صحبت¬اند. از دو نفر ناشناس مي¬پرسد: چكار داريد؟ يكي از آنها مي¬گويد با آقاي عشقي كار داريم و اين خانم اظهار داشته‌اند كه ايشان منزل نيستند. بنابراين فردا خدمت ايشان مي¬آئيم. روز بعد نيز ميرمحسن خان كه به منزل مي¬آيد مي¬بيند همان دو نفر دَم در منزل عشقي ايستاده و يكي از آنها از پنجره به داخل خانه نگاه مي¬كند. آنها پاكتي به ميرمحسن خان مي¬دهند واظهار مي¬كنند كه صبح براي گرفتن جواب از آقاي عشقي خواهند آمد. مفهوم كاغذ شكايتي بود كه از سردار اكرم همداني شده و از عشقي تقاضا شده بود كه اين شكايت را در روزنامه خود چاپ نمايد. فرداي آن شب، صبح عشقي لب حوض خانه¬اش صورت خود را مي¬شسته و زهرا سلطان براي خريد از منزل خارج شده بود. در منزل باز بوده سه نفر وارد خانه شده و مي-گويند براي جواب عريضه¬اي كه ديشب داده بوديم آمده-ايم. عشقي آنها را بداخل اطاق خود دعوت مي¬كند ودرحالي كه يكنفر از آنها براي اوتوضيح مي¬داد ديگري از عقب عشقي را هدف قرار داده و بلافاصله فرار مي¬نمايند. عشقي فرياد مي¬زند وخود را از منزل به خارج رسانيده ودرجوي آب وسط كوچه مي¬افتد. عيال مهدي¬خان كه صاحب خانه او بود از صداي تير و فرياد عشقي سراسيمه خود را بكوچه مي¬رساند و عشقي را درخون خود غلطان مشاهده مي¬كند. مردم محلي فوراً او را به منزل مي¬آورند. سه نفر ناشناس پس از انجام مأموريت خود فرار مي¬نمايند. شخصي كه خدمتكار مخبرالدوله بوده ومحمدخان هر سيني نام داشت يكي از آن سه تن را تعقيب مي¬كند وبالاخره دستگير مي¬نمايد. اين شخص ابوالقاسم بهمن، پسر ضياءالسلطان و برادر ميرزاعلي اكبرخان بهمن بوده است. در اين موقع مأمورين شهرباني رسيده، ابوالقاسم خان و آن شخصي كه او را دستگير نموده به شهرباني مي¬برند و دو نفر ديگر فرار مي¬نمايند. كسي كه ابوالقاسم خان را دستگير نموده چهل روز در زندان مجرد شهرباني زنداني مي¬شود. با اينكه عشقي التماس مي¬كرده كه اورا به بيمارستان شهرباني نبرند، او را به بيمارستان شهرباني روانه مي¬سازند. يكي از مأمورين شهرباني كه در بيمارستان بالاي سر عشقي بوده اظهار مي¬دارد موقعي كه ابوالقاسم خان را براي مواجهه نزد عشقي آوردند و گفتند اين شخص را مي¬شناسي، گفت اين شخص سرم را گرم كرد ورفيقش مرا زد. به طوري كه مي¬گويند: دو نفر از همدستان او يكي پاسباني بوده كه لباس شخصي پوشيده بود و ديگري هم سلطان احمد خان برادر يكي از سپهبدهاي رضاخان بوده پس از قتل عشقي از قشون مستعفي شده و حالت جنون به او دست داد. خود را بصورت درويشان در آورده و سر به بيابان زد . بعد از تشريفات تشييع جنازه، عشقي را در ابن-بابويه دفن كردند. در تشييع جنازه عشقي سي هزار نفر شركت كرده بودند. حسين مكي در تاريخ بيست ساله ايران مي‌نويسد: مابين آقاي رحيم‌زاده صفوي و ملك‌الشعراء و ميرزاده عشقي كه هر سه از كاركنان اقليت بودند ترتيبي برقرار شده بود كه هفته‌اي دو روز در منزل رحيم‌زاده صفوي گرد آمده از ظهر تا شب وقت خود را به مذاكرات ادبي و تهيه مطالب براي روزنامه قرن بيستم كه متعلق به ميرزاده عشقي بود مي‌گذرانيدند. يك روز شنبه از هفته‌اي كه روز سه‌شنبه آن مي‌بايست ميرزاده عشقي به قتل رسيد بعد از صرف نهار رحيم‌زاده صفوي يكي از سه كتاب مزبور را باز كرده براي رفقا به فارسي نقل مي‌نمود، در آن هنگام دو سه روز از انتشار آخرين شماره مشهور قرن بيستم گذشته بود. همان شماره مشهوري كه حاوي شديدترين جملات به ديكتاتور وقت و اطرافيان او بود تهديدهاي متواتربه ميرزاده عشقي مي‌رسيد و كار به جايي رسيده بود كه شاعر نامبرده قيافه مهيب مرگ را پيش چشم خود مجسم مي‌يافت. در آن روز و آن ساعت كه اتفاقاً به قصه‌هاي آن كتاب در موضوع خواب و مرگ گوش مي‌داد غفلتاً از جاي پريده خطاب به رحيم‌زاده صفوي نموده گفت: حالا كه شما در اين زمينه‌ها مطالعه مي‌كنيد خواهشمندم يك دقيقه هم به خواب من كه ديشب ديده‌ام توجه نماييد: «خواب ديدم كه در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم. فراموش نشود كه در آن زمان قلمستان زرگنده گردشگاه اهل تفريح و تفرج مركز بود، در حين گردش دختري فرنگي مثل آنكه با من سابقه آشنايي داشت نزديك آمده بناي گله‌گزاري و بالاخره تشدد و تغير را گذاشت و با طپانچه‌اي كه در دست داشت شش گلوله به طرف من خالي نمود. بر اثر صداي تيرها افراد پليس ريختند و مرا دستگير كرده در درشكه نشاندند كه به نظميه ببرند. در بين راه من هر چه فرياد مي‌كردم كه آخر مرا كجا مي‌بريد شما بايد ضارب را دستگير كنيد نه مرا، كسي به حرفم گوش نمي‌داد تا مرا به نظميه بردند و در آنجا مرا به اطاقي شبيه زيرزميني كشانيده حبس كردند. آن اطاق فقط يك روزنه داشت كه از آن روشنايي به درون مي‌تابيد. من با حال وحشتي كه داشتم چشم را به آن روزنه دوخته بودم ناگهان ديدم شروع به خاك‌ريزي شد و تدريجاً آن روزنه گرفته شد و من احساس كردم كه آنجا قبر من است... هنگامي كه ميرزاده عشقي اين خواب را حكايت مي‌كرد قيافه بيم‌زده و وحشتناكي داشت و رفقاي او براي تقويت و تسليت او به مزاح و شوخي مي‌پردازند. ولي رحيم‌زاده صفوي حكايت مي‌كند كه حال ميرزاده عشقي و قيافه و لهجه او در آن موقع طوري بود كه در قلب من اثر بيم و وحشت را منعكس مي‌ساخت، طرف عصر ملك‌الشعرا زودتر بيرون مي‌رود و ميرزاده عشقي با رحيم‌زاده صفوي بناي مشورت را گذارده مي‌گويد من يقين دارم كه همين روزها مرا خواهند كشت و براي شماها نيز همين خطرها مسلماً هست بايد چاره‌اي بينديشيم. شايد من و تو هر طور شده دو نفري از يك راه كه كمتر مورد توجه باشد به طور ناشناس به روسيه فرار كنيم، رحيم‌زاده صفوي هم چون قلباً بيمناك شده بود، حاضر مي‌شود از راه فروش فرش و اثاثيه خانه خود هر چه زودتر مبلغي فراهم ساخته فرار نمايند و راه سفر به روسيه را از طريق شميران شهرستانك انتخاب مي‌كنند. رحيم‌زاده صفوي پيشنهاد مي‌نمايد روز يكشنبه و دوشنبه خود عشقي هم كمك كند تا اثاثيه وي به فروش رسد و عصر غروب دوشنبه به عنوان گردش شميران بي‌خبر از رفقا دو نفري فرار نمايند. ميرزاده عشقي از اين فداكاري رفيقش كه بي‌دريغ خرج سفر را تهيه مي‌بيند خشنود شده وليكن مي‌گويد سفر بايد به روز چهارشنبه بماند زيرا روز دوشنبه به شخص عزيزي وعده داده است كه بايد در زركنده او را ملاقات كند. البته از گفتن نام زركنده رحيم‌‌زاده صفوي متوحش شده اصرار مي‌كند كه عشقي از اين قصد درگذرد ولي چون قضيه به عوالم روحي و قلبي شاعر مربوط بوده است اصرار رفيقش بي‌اثر مي‌ماند. شب يكشنبه را عشقي در خانه رفيقش مي‌ماند و روز يكشنبه مي‌رود با وعده اينكه شب سه‌شنبه خواهم آمد و روز آن شب در آوردن سمسار و فروش اثاثيه تو كمك خواهم كرد وليكن شب سه‌شنبه بر خلاف وعده‌‌اي كه عشقي داده بود به منزل رحيم‌‌زاده صفوي نمي‌آيد و بالاخره روز سه‌شنبه طرف صبح بعد از مدتي كه رفيقش انتظار او را مي‌كشد و خبري نمي‌رسد محمدخان نوكرش را به خانه عشقي مي‌فرستد، خانه عشقي در سه‌راه سپهسالار منزلي كوچك بود متعلق به مهدي خان نام كه هم اكنون آن كوچه را كوچه عشقي مي‌خوانند. خانه مهدي خان صحن محقر اما نظيف و با درخت و گلكاري بود و بنا به مناسباتي رحيم‌زاده صفوي آن را براي شاعر اجاره كرده بود و خانه صفوي در نظاميه بود. همين كه نوكر رحيم‌زاده صفوي به خانه عشقي مي‌رسد در حدود دو ساعت قبل از ظهر ابوالقاسم نام پسر ضياءالسلطان با شخص ديگري كه همراه او بوده در كوچه مي‌بيند كه به سرعت از آنجا دور مي‌شوند و سر كوچه اتومبيلي بوده كه آن دو نفر سوار شوند و از طرفي سر و صداي زن‌هاي همسايه را مي‌شنوند كه فرياد مي‌كنند، خونخوارها جوان ناكام را كشتيد. و عجب آنست كه در آن كوچه با آنكه هيچ‌گاه گردشگاه پليس و مأمورين تأمينات نبوده و نيست در ظرف يك لحظه هنوز محمدخان به در خانة عشقي نرسيده مي‌بيند چند نفر پليس و مأمورين تأمينات دوان‌دوان مي‌‌آيند و مانند اشخاصي كه از آغاز و انجام قضيه مطلع باشند به خانه عشقي ريخته شاعر مجروح را بيرون كشيده در يك درشكه كه سر كوچه آماده بود مي‌نشانند. عشقي كه چشمش به محمدخان مي‌افتد فرياد مي‌كشد «محمدخان به رفقا بگو به داد من برسند» محمدخان از اين پاسبان‌ها بپرس مرا كجا مي‌برند «بابا من نمي‌خواهم به مريضخانه نظميه بيايم» مرا به مريضخانه آمريكايي ببريد... و همين‌طور همين جملات را در خيابان‌ها مخصوصاٌ در خيابان شاه‌آباد با فرياد تكرار مي‌كرده است، پليس‌ها كه گويا دستور مخصوصي داشتند بر اثر داد و فرياد عشقي راضي مي‌شوند، اول او را به كميساري دو دولت ببرند كه از آنجا مطابق ميل او به مريضخانه آمريكايي منتقل شوند اما همين كه درشكه به در كميساريا مي‌رسد رئيس كميساريا به پليس‌ها فحاشي كرده مي‌گويد چرا به نظميه نمي‌بريد. اين بود قضيه خواب و قتل عشقي. هنگامي كه پسر ضياءالسلطان و رفيقش مي‌خواسته سوار اتومبيل شده بگريزد پاسباني به نام سيدعباس كه نوبه خدمتش نبوده به اتفاق محمدخان هرسيني كه نوكر حاج مخبرالسلطنه بوده بر اثر داد و فرياد زن‌ها ابوالقاسم پسر ضياءالسلطان را دنبال كرده دستگير مي‌نمايند ولي رفيقش فرار مي‌نمايد. ابوالقاسم مزبور تا شهرباني هم برده مي‌شود كه در مواجهه با عشقي هم حضور داشته ولي بعداً او را مرخص مي‌نمايند كه مدتي از تهران هم خارج مي‌شود. حدود دو ساعت قبل از ظهر به ملك‌الشعرا در مجلس خبر مي‌دهند كه عشقي او را در مريضخانه شهرباني خواسته است بلافاصله ملك‌الشعراء به آنجا رفته و عشقي را در آن وضع اسفناك ملاقات مي‌كند و فوراً به وليعهد محمدحسن ميرزا كاغذي مي‌نويسد كه مشاراليه دستور داده طبيب‌هاي سلطنتي براي معالجه عشقي بشتابند و يك ساعت بعدازظهر كه به نمايندگان اقليت خبر مي‌رسد كه عشقي در مريضخانه شهرباني بستري شده است، ملك‌الشعراء بهار و سيدحسن خان زعيم و رحيم‌زاده صفوي به اتفاق چند نفر ديگر سوار شده به شهرباني كه در ميدان توپخانه بود، مي‌روند. به آنها گفته مي‌شود كه بايد از خيابان جليل‌آباد از در طويله‌سوار برويد كه مريضخانه آنجاست، طويله‌سوار حياط بزرگي داشت و در سمت دست چپ چهار اطاق كوخ‌مانند كه سقف آنها گنبدي بود، مريضخانه نظميه را تشكيل مي‌داد و پيدا بود كه آن كوخ‌ها سابقاً جزو طويله بوده و بعد آن را از اصطبل جدا ساخته سفيدكاري كرده تحويل مريضخانه داده بودند. اطاق اولي يك در به حياط طويله داشت و يك و دو پنجره آن به خيابان به سمت خيابان جليل‌آباد باز مي‌شد. سه اطاق ديگر كه تودرتو و راه‌رو آنها عبارت از دري بود كه به اطاق اولي باز مي‌شد و از اطاق دومي دربندي به اطاق سومي راه مي‌داد. ديگر آن اطاق‌ها هيچ‌گونه در و پنجره به خارج نداشت و روشنايي هر يك از آنها از يك روزنه مي‌رسيد كه در وسط گنبدي سقف قرار داده بودند و البته اين ترتيب براي آن بود كه مبادا مريض حبسي فرار نمايد. همين كه رفقاي عشقي وارد اطاق اول شدند و از درگاه اطاق دومي منظره طويله‌مانند آن ساختمان‌ها و هر سه اطاق را مشاهده كردند، ملك‌الشعراء به رحيم‌زاده صفوي كه در حال گريه و زاري بود مي‌‌گويد: صفوي، خواب عشقي ـ خواب عشقي ـ صفوي در حال تأثر بود متوجه مطلب نمي‌شود. مجدداً ملك‌الشعراء بازوي وي را فشار داده مي‌گويد خواب عشقي و زيرزمين و روزنه را تماشا كن، آن وقت صفوي خواب عشقي را به ياد آورده وقتي نگاه مي‌كند در اطاق چهارمي يك تختخواب مي‌بيند كه ميرزاده عشقي روي آن به خواب ابدي رفته و نور آفتاب از روزنة سقف به سينه او افتاده و شايد در آن لحظه كه عشقي براي آخرين دم چشم بر هم مي‌نهاده نور آن روزنه به صورت او مي‌تابيده و اين نكته كه ميرزاده عشقي هنگامي كه چشم بر هم مي‌گذارده است مژگان او كه تدريجاً روي هم مي‌افتاده مانند همان حالتي بوده است كه شاعر در خواب ديده بود كه جلوي روزنه به تدريج خاك‌ريز شد و راه نور بسته گشت باعث حيرت و شگفتي براي رفقا مي‌گردد به طوري كه مدتي مات و مبهوت گريه و زاري را فراموش كرده به تماشاي آن منظره و تطبيق آن با راست‌بيني و خواب شگفت‌انگيز عشقي مشغول مي‌شوند و اين خواب را رحيم‌زاده صفوي در روزنامه «شهاب» همان هفته و ملك‌الشعراء در روزنامه «قانون هفتگي» طي مرثيه‌اي نامه‌اي كه براي عشقي نوشته‌اند حكايت كرده‌اند. فرخي يزدي فرخي يزدي ـ محمد فرخي يزدي درخانواده¬اي كشاورز در يزد بدنيا آمد. چنانكه خود مي‌گويد: مباهاتي كه من دارم از دهگان زادگي دارم . فرخي تحصيلات دبيرستاني هم نداشت ولي اشعاري كه ساخته وپرداخته ذهن و ذوق آزادانديش و لطيف اوست، او را به مقام شاعر ملي رسانيده است. فرخي همچون عارف و بهار و عشقي، فرزند انقلاب مشروطه و پرورده فضاي فرهنگي و ذهني آن دوره است. اما چيزي كه او را از آن گروه مستثني مي¬دارد، تفكر وانديشه منحصر بفرد انقلابي او است. دربهار جواني با حكمران يزد عتاب و خطاب مي¬كند و پرده از خيانت¬هاي او برداشته و آنها را برملا مي¬سازد. عاقبت از مركز دستور مي¬رسد كه دهانش را با نخ و سوزن بدوزند و به زندانش بياندازند. اما او چنان مست ومدهوش آزادي است كه از دهن دوختن هم نهراسيده ومتنبه نمي¬شود وتصميم¬اش را در ادامه راهش استوارتر مي¬گرداند. ساغر تقدير مـا را مست آزادي نمـود زين سيب از نشئه آن باده مدهوشيم ما آزادي ايران كه درختي است كهنسال مــا شاخـه نـورستة آن كهنـه درختيم پس از آزادي از زندان يزد، باميد آنكه اگر روحي از مشروطيت باقي مانده شايد در تهران باشد، روانه تهران مي¬گردد. و در سال 1300 شمسي روزنامه «توفان» را تأسيس و منتشر مي‌سازد. انتشار روزنامه «توفان» مصادف است با آغاز ديكتاتوري سردار سپه و براساس برنامه¬هاي از پيش ساخته و پرداخته، ريشه¬هاي آزادي در شرف لگدمال شدن است. فرخي نمي¬خواهد و نمي¬تواند تماشاگر اين صحنه باشد، چرا كه او صاحب عقيده است. ناچار براي نجات وطن بايد خودش را و قلمش را در اين ماجرا به مخاطره اندازد. مي¬دانيم كه درونمايه اساسي آثار شاعران مشروطه، «آزادي» و «وطن» است. يكي از دوره‌هاي سياه ميهن ما كه آزادي و وطن سخت¬ترين روزهاي خود را گذرانيده، دوره¬اي است كه فرخي در آن مي¬زيست. يعني دوره ديكتاتوري و خشونت سياسي بعد از كودتاي 1299. در آن دوره كابوس هولناك ستمگري و بدبختي بال وپر خود را در سرتاسر ايران گسترانيده بود. در زندان¬هاي تهران وبيغوله¬هايي كه در ايالات و ولايات اين كشور به نام زندان وجود داشت، متجاوز از 24 هزار نفر مقتول و مفقود شدند . هزاران نفر از زادگاه و جا و مكان خود تبعيد شده و خانواده¬هاي زيادي به منجلاب بدبختي افتاده وغالب آنها به سختي جان سپردند. آزادي قلم و انديشه از ميان رفت ومديران روزنامه¬ها به زندان افتادند و با شكنجه و آزار در زير ديوارهاي زندان¬هاي تهران مقتول و مدفون شدند و براي آنكه قدرت نوشتن نداشته باشند ناخن¬هاي آنها را هم كندند. طبيعي است دربرابر چنين حكومتي، روزنامه¬نگاري كه مي¬انديشيد وحرف براي گفتن دارد و صاعقه¬ها وتندرهاي درد و بي¬تابي از اسارت و ديكتاتوري و عشق و شيفتگي به آزادي در درونش ميخروشد، ساكت و آرام نخواهد نشست. آنهايي كه حرف براي گفتن ندارند استبداد و ديكتاتوري را احساس نمي¬كنند. چه كسي از استبداد و ديكتاتوري رنج مي¬برد وبراي كسب آزادي جان مي¬دهد؟ آنكه حرفي براي گفتن دارد و نمي¬گذارند حرفش را بزند و آنكه فريادي دارد و نمي¬گذارند فريادش را بكشد. كسي كه نمي‌انديشد نمي¬نويسد و نمي¬گويد ارج و اهميت آزادي انديشه و آزادي قلم وآزادي گفتن را نيز نمي¬شناسد. ارزش بلند و والاي كار فرخي درهمين نكته است كه او انديشه¬اي ژرف از مفهوم آزادي داشت. دريغا كه بسياري از شاعران ومتفكران و روشنفكران حامي مشروطه و مخالف استبداد بدرستي اين مفهوم را تشخيص نداده بودند. اكثر آنها از حد يك ستايشگر آزادي فراتر نرفته¬اند. زان پيش كه آزاد شود سرو تهي دست مـا پـرچـم آزادي بـرافــراشته بوديم در روزگاري كه اكثر نظريه‌پردازان ومدافعان مشروطيت بهبودي و آبادي ايران را در رسيدن به قانون و عدالت مي¬ديدند فرخي رسيدن به آزادي را تنها شرط دست يافتن به آبادي و شكوفائي مي¬دانست. او خوب مي¬دانست كه بدون داشتن آزادي نه اجراي قانون وعدالت ممكن است و نه داشتن كشوري آباد ميسر است. جـز بـآزادي ملـت نبود آبادي آه اگر مملكتي ملت آزاد نداشت عجبا، هنوز هم پس از هشت دهه كه از آن زمان مي-گذرد، بعمق درد جامعه¬مان پي نبرده‌ايم. هنوز هم فرياد مي¬كشيم واجراي قانون و عدالت مي¬خواهيم، هنوز هم نمي¬خواهيم بفهميم كه اجراي قانون و عدالت بدون داشتن آزادي غير ممكن است. بدون داشتن آزادي نه مي¬توان قانون عادلانه و انساني وضع كرد و نه مي¬توان دستگاه قضايي مستقل داشت و نه مي¬توان عدالت را اجرا كرد. مي¬دانيم كه ديكتاتور، اصول و آداب آزادي را هرگز در ملاءعام لگدكوب نمي¬كند. حتي بظاهر براي مشروعيت خود رأي گرفتن از مردم را نيز محترم مي¬شمارد. اما ترتيب اين رأي گرفتن¬ها است كه ديكتاتوري بوجود مي¬آورد. يعني ديكتاتور بجاي آنكه در رأي‌گيري برخرد و آگاهي مردم وگروههاي روشنفكر تكيه نمايد، از بي¬خبري و بي خردي طبقات نا آگاه بهره مي¬گيرد و آنها را با«رأي» خودشان آلت دست استبداد و ديكتاتور مي¬نمايد. فرخي با شعر خود به چنين گروهي مي¬تازد وآنها را بوجود آورنده استبداد و ديكتاتوري مي¬داند. او در واقع بسياري از دستياران استبداد را درميان همين مردم مي¬داند كه ركود، غفلت، دورنگي و طاوس‌نمائي آنها سالها آب به آسياب استبداد مي‌ريخته است. حاصل اين رأي دادن¬ها و رأي گرفتن¬ها هميشه يكسان است. پايمال شدن آزادي و درهم شكستن آرزوها و آرمانهاي ملي و پريشاني و پاشيدگي جامعه و سرانجام ستم وفقر و تيره روزي مردم. فرخي درباره اين رأي¬ها كه با سرمايه، سرمايه‌داران خريد و فروش مي¬شود مي¬گويد: مجلس ما بسكه از سرمايه‌داران گشته پر اعتبارش هيچ كم از دكة صراف نيست در زماني كه حيدرخان وخياباني و ميرزا كوچك خان كشته شدند، عشقي بگلوله استبداد بقتل رسيد، اشرف‌الدين گيلاني را جامة جنون پوشانيدند، بهار و با اقليت مخالف دولت مغضوب شدند، اما فرخي يكه وتنها به اراده خوددرمهلكه باقي مانده، بي‌نشان شد و نه ساكت و نه آرام ونه مخفي، تنها مبارزه كرد و تنها مرد. ز ليدرهاي جمعيت نديدم غير خودخواهي از آن باجبر كردم اختيار اقدام فردي را فرخي روزنامه‌نگاري بود ميهن‌پرست و شاعري بود آزاده، كه تا آخرين دقايق زندگي¬اش با زور و قلدري و ميهن‌فروشي وعوامل استبداد جنگيد و عاقبت جان خود را در راه مبارزه با خيانت دولتمردان زمان خويش از دست داد. فرخي در اغلب كابينه¬ها يا در زندان بود و يا در تبعيد مي¬گذرانيد. هر وقت از زندان آزاد مي¬شد يا ازتبعيدكاه بر مي¬گشت روزنامه¬اش را با همان روش انقلابي وافشاگرانه منتشر مي¬ساخت وهر وقت روزنامه¬اش توقيف مي¬گرديد، عقايد سياسي خود را در صفحات روزنامه¬هاي قيام، طليعه، آئينه افكار و ستاره شرق كه جرأت انتشار مقالات اورا داشتند، منتشر مي¬كرد. هر خانه نگفت ناكسان را توصيف هـر نـامه نكـرد خـائنان را تعريف آن خانه زپا فشاري ظلم شكست آن نامه بدست ظالمين شد توقيف فرخي ازسال دوم انتشار روزنامه «طوفان» مبارزه عليه هيئت حاكمه ومجلس آلت دست و عاملين استبداد را شدت نبخشيد و با نوشتن سرمقاله¬هاي تند و آتشين مانند يكسرباز فداكار خود را يكه وتنها وارد ميدان مبارزه نموده است. فرخي سرمقاله¬هايي مانند «نهضت ملي لازم است» «مدفن سيروس ميلرزد»، «تذكر به مجلس چهارم» و «فجايع انگليسيها در بين النهرين» و «اولين محاكمه متهم»و «وزرا درپيشگاه پارلمان» را در زمان «توفان» نوشته است. زمانيكه روزنامه توفان از توقيف آزاد مي¬گرديد در اولين شماره پس از توقيف چنين مي¬نوشت: طوفاني كه از تـوقيف بـرون ميآيد جان درتـن اربـاب جنـون مي¬آيد زين سرخ كليشه كن فرار خائن اينجاست كه فاش بوي خون مي¬آيد گرفتاريها وكشمكشها وتبعيدهاي توالي، ديگر به فرخي مجال نشر روزنامه را نداد تا سال 1307 – 1309 شمسي كه اطرف اهالي يزد به نمايندگي دوره هفتم مجلس شوراي ملي انتخاب گرديد. پس از تصويب اعتبار نامه¬اش در صدد برآمد كه دوباره روزنامه¬اش را منتشر سازد ولي ادامه انتشار «توفان» ديري نپائيد. در دوره هفتم مجلس اقليت كوچكي وجود داشت كه در رأس آن فرخي يزدي ومحمود رضا طلوع نماينده لاهيجان بود. اين دو نفر اغلب جلسات مي¬خواستند حرف بزنند ولي اكثريت مانع از صحبت آنها مي¬شدند. فرخي فرياد مي‌كشيد: «بگذاريد حرفهايم را بزنم. اگر من اينجا حرف نزنم پس كجا حرف بزنم». در اين دوره بود كه فرخي با داشتن مصونيت نمايندگي مجلس شوراي ملي به تحريك استبداد بدست ايادي ارتجاع هدف توهين واقع شد و در همان مجلس كتك مفصلي خورد. بناچار بجهت نداشتن امنيت جاني درمجلس تحصن گزيد و يكروز قبل از پايان دوره هفتم ناپديد گرديد. پس از ناپديد شدن شب نامه¬اي در اعتراض به حكومت استبداد منتشر ساخته و پخش نمود. چند روز بعدماجراي پخش شب¬نامه افشاء گرديد وعده¬ي زيادي دستگير شدند. و فرخي هم با كمك جمعي از دوستانش مخفي و سرانجام به روسيه و از آنجا هم به آلمان فرار كرد. او درآلمان بوضع مالي بدي دچار شد و يكسالي كه در آنجا بود درمجله «پيكار» عليه حكومت استبدادي ايران مقاله¬هايي نوشت. در يكي از آن مقاله¬ها نوشته است كه: بود اگرجامعه بيدار در اين دار خراب جاي سردار سپه جز به سردار نبود در اين زمان كه استبداد هنوز از زنده ماندن برخي وديگر آزادانديشان وميهن¬پرستان در هراس بود عزم خود را براي از بين بردن آنها جزم كرد و تيمورتاش را براي بازگردانيدن فرخي به اروپا فرستاد. تيمورتاش در برلن با فرخي ملاقات كرد و به وي از طرف شخص رضاشاه اطمينان داد كه اگر به ايران برگردد مي¬تواند بدون دغدغه خاطر به خدمات خود ادامه دهد. شاعرپاكدل فريب توطئه را خورد و نيز به¬جهت تهي¬دستي نتوانست در خارج از ايران بسر برد ناگزير از طريق تركيه و بغداد به ايران بازگشت وبا پاي خودبسوي مرگ رفت. اهل اطلاع مي¬گويند چندي بعد از آنكه او به تهران بازگشت درپي شكايت خصوصي يك كاغذ فروش به زندان افتاد و پس از مدتي به مرگي مشكوك در زندان درگذشت. حسين مكي مي‌نويسد: در آخرين سفري كه تيمورتاش از لندن به ايران مراجعت مي‌نمود در برلن با فرخي ملاقات و به او تأمين داده شد كه به ايران مراجعت نمايد. بنابراين تأمين جاني، فرخي در اوايل سال 1311 ش به تهران ورود كرد و به منزل يكي از دوستان خود به نام توكلي كه گاراژدار بود ورود نمود و چندي در آنجا بسر برد ولي از همان روز اول كه وارد تهران شده بود محرمانه تحت نظر شهرباني قرار گرفت. حدود يك سال به اين كيفيت بسر برد تا آنكه شهرباني او را به سربند دربند شميران به عمارت معروف به كلاه فرنگي منتقل و تحت نظر علني قرار داد و در همين اوان است كه غزل معروف زير را ساخته است. اينكه پرسي تابكي دربند دربنديم ما تا كه آزادي بود دربند، دربنديم ما خوار وزار و بي‌كس و بي‌خانمان و در بدر با وجود اين همه غم، شاد و خرسنديم ما جاي ما در گوشه صحرا بود مانند كوه گوشه‌گير و سربلند و سخت پيونديم ما در گلستان جهان چون غنچه‌هاي صبحدم با درون پر ز خون در حال لبخنديم ما ارتقا ما ميسر مي‌شود با سوختن بر فراز مجمر گيتي چو اسفنديم ما مادر ايران نشد از مرد زائيدن عقيم زان زن فرخنده را فرزانه فرزنديم ما گر نمي‌آمد چنين روزي كجا دانند خلق در ميان همگنان بي‌مثل و ماننديم ما كشتي ما را خدايا ناخدا از هم گسست با وجود آنكه «طوفان» را خداونديم ما (ـ) چون ز ايجاد غزل طرح نو افكنديم ما فرخي مدتي هم در دربند بسر برد تا آنكه به اتهام و دستاويزه 300 تومان بدهي عليه وي اجرائيه صادر شد و چون اندوخته‌اي نداشت و تهي‌دست بود در زندان ثبت اسناد زنداني گرديد. (طلبكار او يك نفر به نام آقارضا كاغذفروش بود كه شهرباني او را مجبور كرده بود عليه فرخي دعوي حقوقي نمايد و مبلغ ادعايي هم 300 تومان بوده است) در اين موقع دوستان فرخي خواستند قرض او را تأديه نمايند ولي مورد قبول دستگاه قرار نگرفت و مدتي هم در زندان ثبت اسناد بسر برد ولي به سبب روح آزاديخواهي در آنجا هم آرام نمي‌گرفت سخناني آبدار و بدون پروا و درشت بر زبان مي‌راند. تا آنكه يك روز به رئيس زندان مي‌گويد كه «من در فروردين 1316 خواهم رفت» زندانبان به تصور اينكه فرخي قصد فرار دارد در اطراف وي مراقبت را شديدتر مي‌نمايد. باالنتيجه شب 14 فروردين 1316 به قصد انتحار مقداري ترياك مي‌خورد و چكامه‌اي به ديوار زندان به خط خود مي‌نويسد كه متأسفانه بيش از چند بيت آن در دست نيست و آن اين است. هيچ داني از چه خود را خوب تزيين مي‌كنم بهر ميدان قيامت رخش را زين مي‌كنم مي‌روم امشب به استقبال مرگ و مردوار تا سحر با زندگاني جنگ خونين مي‌كنم نامه حق‌گوي «طوفان» را به آزادي مدام منتشر بي‌زحمت توقيف و توهين مي‌كنم مي‌روم در مجلس روحانيون آخرت وندر آنجا بي‌كتك طرح قوانين مي‌كنم و نيز اين رباعي را مي‌گويد: زين مجلس تنگ در گشودم رفتم زنجير ستم پاره نمودم رفتم بي‌چيز و گرسنه و تهي‌دست و فقير ز آنسان كه نخست آمده بودم رفتم پاسي از شب گذشته زندانبان آگاهي حاصل كرد كه وضع تنفس فرخي غير طبيعي و نزديك خفه شدن است (در اين موقع زندانبان مفهوم جمله فرخي را كه قبلاً گفته بود درمي‌يابد، فوراً چگونگي حال وي را به مقامات مربوطه اطلاع مي‌دهد. افسران اداره اطلاعات شهرباني به بالين وي حاضر مي‌شوند و معالجات را شروع مي‌نمايند. در اين موقع كه حال فرخي به حال طبيعي درنيامده بود مطالبي عليه حكومت ديكتاتوري بر زبان مي‌آورد و همان باعث مي‌شود كه صورت‌جلسه تنظيم و به نام اسائه ادب به مقام سلطنت كه به شاعر بي‌پروا و آزاديخواه مي‌چسبيده براي او تهيه مي‌نمايند و او را به زندان شهرباني (توقيف‌گاه موقت كريدور شماره يك اطاق شماره 1 و بعداً به اطاق شماره 8) منتقل مي‌نمايند. در محكمه جنحه به 27 ماه محكوم و چون دادستان اين مجازات را كافي نمي‌داند در محكمه استيناف به 30 ماه حبس محكوم مي‌نمايد. فرخي مدتي در زندان شهرباني به سر مي‌برد تا آنكه يك روز در زندان با صداي بلند به طوري كه زندانيان او را نمي‌ديدند ولي صداي او را به خوبي تشخيص مي‌دادند، شروع به معرفي خود و از اوضاع و احوال روز صحبت كرد. در اين اثنا عده‌اي سر او ريخته و با كتك و لگد او را از صحبت باز داشتند ولي فرخي همچنان به صحبت خود ادامه مي‌داد و بالاخره او را كشان‌كشان بردند به زندان قصر در كريدور شماره 4 به اطاق مرطوب شماره 23 منتقل نمودند. غزل زير را فرخي به مناسبت انتقال به زندان قصر سروده است: بايد اين دور اگر عالي و گردون باشد گنگ و كور و كرو سرگشته چو گردون باشد در محيطي كه پسند همه ديوانه‌گري است عاقل آنست كه در كسوت مجنون باشد خسرو كشور ما تا بود اين شيرين‌كار لاله‌سان ديده مردم همه گلگون باشد عذر تقصير همي خواهد و گويد مأمور كاين جنايت حب‌الامر همايون باشد هر كه زين پيش جوان مرد و چنين روز نديد بايد از مرگ به جان شاكر و ممنون باشد نقطه مركز آينده ما داني كيست آنكه امروز از اين دايره بيرون باشد كاوه در جامعه كارگري بار نيافت به گناهي كه طرفدار فريدون باشد لايق شاه بود قصر نه هر زنداني حاكم جامعه گر ملت و قانون باشد فرخي از كرم شاه شده قصرنشين به تو زين منزل نو فرخ و ميمون باشد و نيز در نوروز 1318 ش اين غزل را سروده است: سوگواران را مجال بازديد و ديد نيست بازگرد اي عيد از‌زندان كه ما را عيد نيست گفتن لفظ مبارك باد طوطي در قفس شاهد آئينه دل داند كه جز تقليد نيست عيد نوروزي كه بيداد ضحاكي عزاست هر كه شادي مي‌كند از دوده جمشيد نيست سر به زير از آن دارم كه ديگر اين زمان با من آن مرغ غزلخواني كه مي‌ناليد نيست بي‌گناهي گر به زندان مرد با حال تباه ظالم مظلوم‌كش هم تا ابد جاويد نيست واي بر شهري كه در آن مزد مزدوران درست از حكومت غير‌حبس و‌كشتن‌و تبعيد نيست صحبت عفو عمومي راست باشد يا دروغ هر چه باشد از حوادث فرخي نوميد نيست فرخي هر وقت فرصتي پيدا مي‌كرد اشعاري را كه سروده بود براي رفقاي زنداني خود بخواند با يك حالت وجد و سروري كه برق شهامت از چشمانش مي‌جهد مي‌خواند كه همين اشعار باعث قتل وي گرديده است. زيرا جاسوسان پست زندان كه از خود زندانيان بودند براي كاسه‌ليسي و دريافت جيره اضافي به رئيس زندان گزارش مي‌دادند كه فرخي اين اشعار را سروده و بين زندانيان منتشر ساخته است مخصوصاً غزل زير كه در آن اشاره‌اي به عروسي محمدرضا وليعهد كرده موجبات قتل وي را فراهم كرده است. به زندان قفس مرغ دلم چون شاد مي‌گردد مگر روزي كه از اين بند غم آزاد مي‌گردد ز آزادي جهان آباد و چرخ كشور دارا پس از مشروطه با افزار استبداد مي‌گردد طپيدن‌هاي دل‌ها ناله شد آهسته آهسته رساتر گر شود اين ناله‌ها فرياد مي‌گردد شدم چون چرخ سرگردان كه چرخ كجروش تا كي به كام اين جفاجو با همه بيداد مي‌گردد ز اشك و آه مردم بوي خون آيد كه آهن را دهي گر آب و آتش دشنه فولاد مي‌گردد دلم از اين خرابي‌ها بود خوش زانكه مي‌دانم خرابي چونكه از حد بگذرد آباد مي‌گردد ز بيداد فزون آهنگري گمنام و زحمتكش علمدار و علم چون كاوه حداد مي‌گردد علم شد در جهان فرهاد در جان بازي شيرين نه‌هركس كوه‌كن شد‌در‌جهان‌فرهاد مي‌گردد دلم از اين عروسي سخت مي‌لرزد كه قاسم هم چو جنگ نينوا نزديك شد داماد مي‌گردد به ويراني اين اوضاع هستم مطمئن ز آنرو كه بنيان جفا و جور بي‌بنياد مي‌گردد ز شاگردي نمودن فرخي استاد ماهر شد بلي‌هركس كه شاگردي نمود استاد مي‌گردد چون گزارش فعاليت‌هاي ادبي و ميهني فرخي به رضاشاه داده شد. دستور نابودي وي را صادر كرد. بر اثر اين دستور شاهانه! خواستند بدون سروصدا او را معدود نمايند تا يك روز در غذايش سم ريختند ولي فرخي استنباط كرد كه غذايش مسموم است، از خوردن آن غذا امتناع ورزيد. همان شب او را به بيمارستان زندان موقت واقع در عمارت خود شهرباني تهران منتقل نمودند و در آنجا به وسيله آمپول هوا به وسيله پزشك مُجاز احمدي، پزشك جلاد رضاشاه، (به طوري كه در ادعانامه دادستان در محاكمه عمال شهرباني بيست ساله رضاشاه آمده) به قتل رسانيدند و طومار عمر فرخي را با فجيع‌ترين كيفيتي درنورديدند. دكتر تقي اراني ـ محمد مسعود دكتر تقي اراني: درسال 1281 شمسي در تبريز پا بعرصة وجود گذاشت. در چهارده سالگي به همراه پدرش ابوالفتح اراني كارمند وزارت دارايي كه به تهران منتقل شده بود، به تهران آمد.در سال 1293 شمسي پس ازتحصيل در مدرسه شرف، وارد دارالفنون شد. بعد از اخذ ديپلم با رتبه شاگرد اول، درسال 1299 به مدرسه عالي طب رفت. درسال 1301 براي ادامة تحصيل عازم برلن شد و در رشته علوم طبيعي به تحصيل پرداخت. انقلاب كبير سوياليستي اكتبر تأثير زيادي در رُشد افكار اجتماعي وسياسي او گذاشت و وي را وارد صحنه مبارزات حاد سياسي كرد. اراني نخستين گام عملي خود را با شركت فعالانه‌اش در تظاهرات اعتراض آميز توده-هاي مردم بر ضد قرارداد ننگين 1919 وثوق‌الدوله با انگليس برداشت. دوره تحصيل اراني در دانشگاه برلن مصادف با اوج نهضت كمونيستي و كارگري در آلمان بود، اراني در عين حال كه با كاركردن در چاپخانه كاوياني در برلن معاش خود را تأمين مي‌كرد به تحصيل ادامه داد و سرانجام رساله دكتراي خودرا در بارة خواص احياء كننده «اسيد هيپوفسفريك» درسال 1307 به پايان رسانيد. و از آن پس درسال 1309 در دانشگاه برلن به تدريس پرداخت. در سال 1310 به كمك يارانش فعاليت حزب كمونيست را در تهران پايه گذارد. اين دوران مصادف بودبا دوران اختناق حكومت رضا شاه. دراين دوره بود كه دكتر اراني مجله دنيا را پايه گذاشت و اوّلين شماره آنرا در بهمن ماه 1312 شمسي در تهران انتشار داد. انتشار مجله دنيا با مخالفت شديد دستگاه حاكم روبرو گرديد. وزارت فرهنگ با صدور بخشنامه¬اي نشر مجله يا روزنامه توس كارمندان دولت را ممنوع اعلام كرد و «دنيا» در خردادماه 1314 به ادامه نشر خود خاتمه داد. امّا فعاليت اراني و همكارانش ادامه داشت تا اينكه اداره سياسي شهرباني در روز 17 اردي‌بهشت 1316 اراني وعده¬اي از همكاران و شاگردان و دوستان او را كه به گروه 53 نفر معروفند، بازداشت و روانه زندان نمود. در آبان ماه 1317 محاكمه او و يارانش كه در تاريخ به محاكمه 53 نفر معروف است، آغاز شد. دراين محاكمه اراني به ده سال زندان محكوم گرديد. شانزده ماه بعد از محاكمه او در 38 سالگي، اراني را با تعمّد در سلولي كه جايگاه يك بيمار تيفوسي بود افكندند و او را به اين مرض مهلك مبتلا ساختند و امكان هرنوع مداوا را از او دريغ داشتند. بدينسان در روز 14 بهمن ماه 1318 شمسي به زندگي او در زندان خاتمه دادند. محمد مسعود، فرزند ميرزا عبدالله قمي در سال 1285 شمسي در يك خانوادة فقيروكوچك درشهر قم بدنيا آمد. اودرمحيطي زندگي خود را آغاز كرد كه نه تنها اصول آموزش و پرورش بلكه مراقبت¬هاي اوليه بهداشت هم در آن مراعات نمي¬شد. پدر مسعود شغل علافي داشت امّا از روشنفكران زمان خودش بود. هميشه با آزاديخواهان حشر ونشر داشت ودايم بر روي سكوي دكانش چنند نفر از پاكباختگان سياست آن روزگار به راز و نياز مشغول بودند. محمد مسعود كه تا سال 1313 شمسي به ميرزا محمد هلال معروف بود در 10 يا 11 سالگي پدرخود را از دست داد وبا فروش اجناس و اثاثيه دكان پدر و گاهي هم با قرض از دوستان پدر به زندگي فقيرانه خود با مادر وخواهر و برادر كوچكتر ازخودش ادامه مي¬داد. زندگي مسعود سراسر ماجرا است. شايد بتوان بيشترين شرح زندگي او را از نوشته¬هاي خوداو ه به يادگار مانده است، بدست آورد. از او پنج رمان به نام¬هاي : تفريحات شب، در تلاش معاش، اشرف مخلوقات، گل¬هايي كه درجهنم مي¬رويند و ... بهار عمر ...انتشار يافته است. «بهار عمر» داستان زندگي خود مسعوداست. مسعود در اين كتاب مي¬نويسد: ازدر منزل تا مدرسه روزي نبود كه چشم چندين نعش عريان كه از دهانشان خونابه و كف خارج شده و شكم و دست وپايشان باد كرده باشد ، نبيند. آن¬ها همه علامت ونشان بودند و معلوم بود همگي به يك درد مرده¬اند. درد گرسنگي و سرما. آرد مختصري را كه پدرم در خانه گذاشته بود ممكن نمي¬شد براي پخت به دكان¬ها داده شود. بلكه درخانه روي ساج آهني نان فطيري درست مي¬كرديم و من براي غذاي ظهر يكي از ان نان¬ها را به مدرسه مي¬بردم ولي كمتر نان به مدرسه مي¬رسيد. زيرا همين كه از خانه خارج مي¬شدم، همبازيهاي كوچه ومحله خود را مي-ديدم كه با چشمان گود افتاده از من تمنّاي لقمه ناني دارند. به هر كدام قطعه كوچكي از نان خودرا قسمت مي¬كردم وگاهي هم يك جا سفره نانم را گرسنه¬ها قاپ زده و از زحمت تقسيم كردن خلاصم مي¬كردند.» (بهار عمر صفحه 24 ـ 25) محمد مسعود دوره شش ساله ابتدائي را در قم به پايان رسانيده و چون كلاس بالاتري در آن جا نبود مدتي بعنوان تحصيل علوم ديني در يكي از مدارس قديم قم حجره¬اي گرفته وكتاب جامع المقدمات را خواند. در 17 سالگي از روي روزنامه «صوراسرافيل» روزنامه¬اي به اسم «شفق» تقليد نموده ودر پنجاه نسخه انتشار داده و در آن از وطن دوستي و آزادي و قانون ومشروطيت و حقوق مردم و از معارف وامنيت و اخلاق و از مزاياي راستي و درستي و از مفاسد اجتماعي چيزهايي نوشته است. مسعود در 20 سالگي و در زماني كه خود آن سالها را دوره استقرار حاكميت رضا شاهي مي¬خواند، به تهران آمده و در كتابفروشي مظفري درخيابان ناصر خسرو استخدام مي¬شود. در آن سالها با اهل دانش آشنا مي¬شود و به نوشتن رُمان و داستان مي-پردازد. مدتي هم در چاپخانه اقبال به كار چاپ مشغول مي-شود . چند گاهي نيز به شغل آموزگاري مي¬پردازد واز سال 1306 شمسي در روزنامه¬هاي «ستاره صبح»، «آئينه ايران»، «تهران مصور»، «ترقي»، «اطلاعات» و «شفق سرخ» با امضاي محمد دهاتي مقاله مي¬نويسد. درسال 1312 شمسي از طرف وزارت فرهنگ براي مطالعه در روزنامه‌نگاري به اروپا مي¬رود ودر پاريس و بروكسل به مدّت پنج سال به تحصيل در رشته روزنامه‌نگاري مي-پردازد. در سال 1317 شمسي به علّت نشر مقالاتي راجع به سوسياليزم در روزنامه «لاگارت» بلژيك مغضوب سفارت ايران قرار مي¬گيرد و به تهران احضار مي-شود . سرانجام پس از شهريور 1320 شمسي روزنامه «مردامروز» رامنتشر مي¬سازد. محمد مسعود در يكي از بحراني¬ترين ايّام تاريخ ايران روزنامه خود را منتشر مي¬سازد. جامعه آن روز براي نجات از بيچارگي وگرسنگي دنبال ملجاء و پناهي مي¬گشتند و به هر وسيله‌اي متشبث مي¬شدند. آنها با انتشار «مرد امروز» روزنة اميدي احساس مي¬كنند و پذيراي آن مي‌شوند. «مرد امروز» روزنة اميدي احساس مي¬كنند و پذيراي آن مي¬شوند. «مرد امروز» پس از انتشار سه چهار شماره جاي خود را درميان مردم باز مي¬كند و موردحمايت آنها قرار مي¬گيرد. از تاريخ انتشار شماره اول (مرداد ماه 1321) تا انتشار آخرين شماره¬اش ( بهمن ماه 1326) فقط 138 شماره منتشر مي شود. توقيف‌هاي پي‌درپي و بگير و به بندهاي مكرّر، روال طبيعي انتشار «مرد امروز» رابارها به تعويق وتعطيل مي¬اندازد. شماره هشتم «مرد امروز» 27 فروردين 1322 كه در صفحه اوّلش تصويري از قوام السلطنه و ساير رجال ايران را به دار مجازات نشان مي¬دهد، با شكايت نيروهاي متفقين مخصوصاً نيروهاي اشغالگر انگليس مواجه مي¬شود و به توقيف روزنامه مي¬انجامد. در شماره 16 دوّم اردي¬بهشت مسعود مستقيماً به محمد رضا شاه مي¬تازد و مي¬نويسد: «آخر اين چه شاهي است كه ده¬ها قصر وميليون¬ها فرش و لوازم خانه دارد». در همين مدّت «مرد امروز» بارها دچار حمله و انتقامجوئي قرار مي¬گيرد وبه چاپخانه¬ش حمله مي¬شود و روزنامه¬ها را به تارج مي-برند و خود مسعود را تهديد به مرگ مي¬كنند. مسعود اغلب اوقات مخفي مي¬شود. به قول خودش در طي شش سال از زمان انتشار روزنامه¬اش شش شب هم نتوانسته بود در خانه خودش شب را سحر كند. امّا با اين حال روزنامه¬اش از پشتيباني مردم بهره¬مند بود. در اوقاتي كه «مردامروز» توقيف مي¬شد با استفاده از امتياز روزنامه هاي ديگر افكار و عقايد خود را منتشر مي¬ساخت وصداي خودرا به گوش مراجع قدرت مي-رساند. گاهي اوقات همكاران و طرفداران وي مقاله¬هايش را با دست مي¬نوشتند و با وسايل دستي ابتدائي آن زمان تكثير مي¬كردند و سپس به ياري روزنامه فروشها و مردم بطور پنهاني طي چند ساعت هزاران نسخة آن را بفروش مي¬رسانيدند. در شماره 127 پنجم مهرماه 1326، محمد مسعود در پي يك سلسله انتقاد و تعرض به قوام‌السلطنه، براي سر او به جرم وطن فروشي صد هزار تومان جايزه تعيين كرد كه اين كار باز موجب توقيف روزنامه گرديد كه تا سقوط دولت قوام به طول انجاميد. قوام السلطنه در طول اين مدّت با اسكورت مسلّح به تانك درخيابان¬ها رفت و آمد مي¬كرد. شماره بعدي «مردامروز» يعني شماره 128 در 21 آدز 1326 منتشر شدو از آن تاريخ تابهمن 1326 حمله مسعود متوجه دربار و از همه مهم-تر متوجه اشرف پهلوي مي¬شود. اين امر بهترين فرصت را به دست كشندگان او داد تا موضوع قتلش را به شكل معمّا در اورند. بطور كلي روش محمد مسعود در 138 شماره «مردامروز» مخالفت با سياست¬هاي نفوذ روس وانگليس وامريكا ومقابله با فرقه دموكرات آذربايجان «پيشه‌وري»، حزب توده، حزب كومله وحزب دمكرات قوام نيزمعارضه با دربار وشاه و بويژه اشرف پهلوي، وحمله و انتقاد به تمام دولت¬هاي مصدر كار در ايران و نهادها و سازمان¬هاي پيرو آنان بود. مسعود سرانجام در 22 بهمن ماه 1326 شمسي ساعت ده شب ، جلوي چاپخانه مظاهري به دست ابوالحسن عباسي وبه دستياري حسام لنكراني به دستور حزب تودة ايران به قتل رسيد. قتل محمد مسعود به دست تروريست¬هاي حزب توده انجام گرفته است. در آن زمان بسياري ازمردم اين سخن را اتهامي ساخته دادستان مي¬شمردند تااينكه متن اعتراف روزبه به خط خودوي طي چندسال چند مرتبه انتشار يافت. انتشارات حزب توده كه در آن سالها مدافعات خسرو روزبه را به چاپ رسانيد بخش اعتراف او را در مورد قتل محمد مسعود حذف كرد. بعد از وقوع انقلاب اسلامي در ايران مجله «پيام انقلاب» ارگان سپاه پاسداران مطالبي در اين زمينه منتشر كرد كه ما فشرده آنرا در اينجا نقل مي¬كنيم: محمد مسعود مدير روزنامه «مرد امروز» دربهمن سال 1326 در خيابان اكباتان به جرم مخالفت با حزب توده ونوشتن مقالاتي عليه اين حزب به قتل رسيد. اين قتل به دستور حزب توده ايران صورت گرفت. خسرو روز به در صفحان 17و 18 بازپرسي خود چنين گفته است: «درنيمه دوم سال 1326 من به اتفاق چند نفر از دوستانم جلساتي تشكيل داديم.كساني كه دراين جريان شركت داشتند عبارت بودند از هشت نفر به نام¬هاي من(خسرو روزيه) حسان لنكراني، ابوالحسن عبّاسي، سيف‌الله همايون فرّخ،منوچهر رزمخواه، ناصر صارمي، ابراهيم پژمان و صفيه خانم حاتمي. در اين جلسه تصميم به ترور محمد مسعود گرفته شد. كساني كه از طرف جلسه براي اين كار انتخاب شدند عبارت بودند از : عبّاس، حسام لنكراني، سيف الله همايون فرّخ ، و منوچهر رزمخواه ه در رانندگي مهارت داشت به عنوان راننده انتخاب شد. به هر حال اين اتومبيل در يكي از شب¬ها نيز سرمأموريت خود بود. در آن شب محمد مسعود از اداره روزنامه خارج شده بود. عبّاسي به اونزديك شده و يك تير شليك كرد، ضمناً قرار بود هرگز به يك تير آكتفا نشود. لذا عبّاسي پس از رها كردن تير اوّل كه در نتيجه آن مسعود بيحال شده بود تير ديگري توي شقيقه‌اش خالي كرده بود و بدين ترتيب به عمرش خاتمه داده بود. همان شب من در منزل نشسته بودم و نمي¬دانم ورق يا شطرنج بازي مي¬كردم كه گفتند دو نفر آمده و با شما كار دارند. وقتي جلوي در رفتم حسام لنكراني بود با يك نفر ديگر، حسام در يك كلمه فقط گفت «شد» و من البته مقصودش را فهميدم. سال 1356 دكتر فريدون كشاورز از اعضاي پيشين رهبري حزب توده كه خود را از حزب كنار كشيده بود در كتابش بنام «من متهم مي¬كنم حزب توده را...» كه در خارج از كشور چاپ شد موضوع ترور مسعود را بطور مفصل¬تر روايت مي¬كند. افشاگري او دراين كتاب ضمن مصاحبه¬اي صورت گرفته است و متن آن از اين قرار است. سوال: خواهش مي¬كنم راجع به قتل حسام لنكراني صحبت كنيد، مي¬گويند حزب توده ايران او را به قتل رسانيده است. جواب: حسام لنكراني به پيشنهاد كيانوري و با تصويب هيأت اجرائيه مقيم تهران به قتل رسيد و گناهي كه براي او پيدا كرده بودند اين بود كه او از اسرار زيادي اطلاع داشت. سئوال: معروف است كه محمد مسعود را هم همين كميته ترور كشته، آيا صحيح است؟ جواب: مسئله قتل محمد مسعود در مسكو در كميته مركزي از طرف من و پس از آن از طرف ايرج اسكندري مطرح شد. محمد مسعود مدير روزنامه «مرد امروز» شب بيست ودوّم بهمن 1326 به قتل رسيد. در موقع قتل در آن شب پنج نفر از رفقا، خسرو روزبه، حسام لنكراني، همايون، عباسي و يك محصل دانشكده افسري حضور داشتند. در اين جريان جمعاً هشت نفر وارد بودند كه يك نفر از آنها زن بود و يك نفر ديگر كيانوري بود. و نفر هشتم را نمي‌شناسم. امام اين اشخاص همكاران نزديك كيانوري بودند و تمام حزب اين را مي¬داند. قاتل محمد مسعود فقط عباسي بود وديگران براي اينكه در صورت لزوم كمك كنند، حضور داشتند.» آخرين برگ پرونده قتل محمد مسعود «اعترافات نورالدين كيانوري» آخرين دبير كل حزب توده است كه در دو نوبت انجام گرفته است. كيانوري در اين اعترافات كه بطور مشروح در مطبوعات انتشار يافته است، نكات اساسي اعترافات روزبه و نوشته فريدون كشاورز را تصديق مي¬كند و يادآوري مي¬كند كه حزب توده در سال 1336 به هنگام چاپ دفاعيّات خسرو روزبه بخش مربوط به ترور محمد مسعود راحذف كرده است. سپس مي¬گويد كه اين قتل به دستور سازمان اطلاعاتي حزب توده انجام گرفت.و نظر فريدون كشاورز را تأييد مي-كند كه تا آن وقت همه خيال مي¬كردندن كه دربار اين قتل را انجام داده است. پس از قتل محمدمسعود تا چندي انتشار «مرد امروز» به مديريت شمس مستوفي ادامه يافت كه البته به هيچ وجه هم طراز روزنامه¬هاي دوران محمد مسعود نبود. لازم به ياد آوري است كه در دوران پس از پيروزي انقلاب اسلامي نيز شمس مستوفي بدون اخذ امتياز «مردامروز» را انتشار داد كه بيش از 8 شماره منتشر نشد . نگين ـ در موردعزيمت مسعود به اروپا اين نكته نيز گفتني است كه به نوشته يحيي آرين پور در شرح حال محمد مسعود «داور كه بطور عجيبي تحت تأثير تفريحات شب» قرار گرفته بود وسائل مسافرت مسعود را به اروپا فراهم كرد و وي در سال 1314 به خرج دولت به بروكسل رفت.

image hover
شرح تصویر

&

لازم به ياد آوري است كه در دوران پس از پيروزي انقلاب اسلامي نيز شمس مستوفي بدون اخذ امتياز «مردامروز» را انتشار داد كه بيش از 8 شماره منتشر نشد .نگين ـ در موردعزيمت مسعود به اروپا اين نكته نيز گفتني است كه به نوشته يحيي آرين پور در شرح حال محمد مسعود «داور كه بطور عجيبي تحت تأثير تفريحات شب» قرار گرفته بود وسائل مسافرت مسعود را به اروپا فراهم كرد و وي در سال 1314 به خرج دولت به بروكسل رفت.